فرشته ما، فاطمهفرشته ما، فاطمه، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

دنیای زیبای ما

لمس دستان فرشته

فاطمه عزيزم به دنيا اومد     دوازدهم مرداد ماه سال نود و سه خدا نئ نئ كوچولوي ما رو بهمون هديه داد هنوز باورم نميشه كه أين قدر زود اومدي تو بغلم خدايا شكرت فاطمه گلم من و بابايي داريم بهترين روزامونو كنار تو خانوم كوچولو سپري ميكنيم يه عالمه حرف دارم برأي گفتن كه بعدا ميگم چون الان دارم با تبلت مينويسم سخته   ...
15 مرداد 1393

اولین باری که چهره ت رو دیدم

فاطمه کوچولوی من سلام چند روز پیش که رفتم سونوگرافی به خانوم دکتر گفتم من تا حالا چهره نی نی مو ندیدم، خانوم دکترم یه لحظه دستگاهشو زد رو حالت چهار بعدی و قیافه کوچولوتو بهم نشون داد البته گفتن چون آب اطراف جنین یه ذره کمه عکس واضح نمیفته ولی خب بازم خیلی ناز افتادی مخصوصا اینکه دست چپت رو زیر لپت گذاشتی ...
1 مرداد 1393

هورا....

سلام قنبله کوچولو دوباره رفتم سونوگرافی، وزنت رو این دفعه از خانوم دکتر پرسیدم و ایشون گفتن که 1951 گرم شدی که توی هفته 33 کاملا طبیعیه . دیگه خیالم راحت شد، ان شا الله همینطور پیش بره و دیگه مشکلی پیش نیاد. تازگیا بعد از این که چیزی می خورم شروع می کنی به سکسکه کردن، برای همین این جور موقع ها بهت میگم گامبو... ...
26 تير 1393

سالگرد ازدواج من و بابایی

14 تیر ماه روزی که من و بابایی با هم ازدواج و زندگی مشترکمون رو زیر یه سقف شروع کردیم... علی عزیزم ،  بهانه زندگیم از صمیم قلب برایت آرزوی سلامتی می‌کنم و امیدوارم همواره در پناه خداوند و در سایه توجهات حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) زندگی خوبی داشته باشیم و هم چنین والدین شایسته ای برای فاطمه ی نازنینمون...  سالگرد  یکی شدنمان مبارک ...
13 تير 1393

یه سلام دوباره

دختر خوشگلم سلام وای که چقدر دلم برای نوشتن خاطراتت تنگ شده بود! عزیزدلم ان شالله که همیشه سلامت باشی... مدتی پیش که رفته بودم دکتر، خانوم دکتر بعد از معاینه گفت که شما یه کمی ریزی و خوب وزن نگرفتی، خلاصه داروهای تقویتی منو بیشتر کرد و برای یه مدتی بهم استراحت داد. خلاصه منم حال و روز روحیم خوب نبود ، ناراحت بودم که نی نی من کوچولو مونده و خودم رو مقصر میدونستم که چرا مراقبت نبودم... توی این مدت یا خونه مامانی بودم یا خونه مامان جون، بنده های خدا کلی خسته شدن به خاطر من. دستشون درد نکنه راستی توی این مدت سیسمونیت رو هم آوردیم و اتاقت رو چیدیم، به زودی عکسای اتاقت رو میذارم... حالا هم بی صبرانه منتظر اومدنتم و...
13 تير 1393

یه مهمون چند ساعته...

سلام فاطمه کوچولوی من خوبی؟؟!!! خوش میگذره؟!!!! دیرور که بابایی از بیرون اومد خونه، من توی اتاق بودم، بعد دیدم هی میگه یا الله یا الله. رفتم دیدم یه لاک پشت کوچولو با خودش آورده بود خونه. می گفت کنار یه ساختمون نیمه ساز روی زمین افتاده بوده و بابایی هر چی گشته صاحبشو پیدا نکرده، دلش سوخته بود و با خودش آورده بودش... بعد رفتیم توی حموم و توی لگن یه کم آب ریختیم و گوششم شن ریختیم و لاک پشت رو گذاشتیم اونجا اما از اونجایی که من فکر کردم شاید برای شما ضرر داشته باشه و همین طور چون نمی تونستم بهش رسیدگی کنم، شب که خونه دوست بابا دعوت بودیم بردیم اونجا به عنوان هدیه  ( البته بعدش داستانشو براشون تعریف کردیم...) اینم عکسای...
6 ارديبهشت 1393